از اطاق که خارج شدم چشمم افتاد به عسرین که وسط هال خوابیده بود: اه، عسرین....اینجا چرا خوابیدی؟ من می خوام قربونی کنم. نگار کو؟نمی بینشم. حتما گذاشتتش ور دل مرتضی. اونم واسه قربونی خوب بودا. نه نه ، مادرم از همه بهتره. امشب همه چی درست میشه. از فردا باز هم سعید رو دارم.
می کشی ی ی ی ی ی، درست میشه ه ه ه ه ، بکش ش ش ش،
وارد آشپزخانه شدم، کورمال کورمال به سمت سینک ظرفشویی رفتم: اینجا باید چاقو باشه.
چشمانم را ریز کردم. هنوز چشمم چیزی را نمی دید. با احتیاط دست بردم بین ظرفهای شسته شده: کو، چاقو کجاست...آهان پیدا شد.
با احتیاط چاقو را برداشتم. ناغافل صدای قیژژژ روی سینک کشیده شد: اوه ه ه ه ه
برگشتم به سمت هال نگاه کردم. عسرین هنوز خوابیده بود. چشمانم را برای لحظه ای بستم: خوبه، کسی بیدار نشد. برم سراغ مادرم. حتما توی اون یکی اطاق خوابیده.
چاقو را عمودی توی دستم گرفتم و به سمت اطاق رفتم. در اطاق نیمه باز بود. در را آهسته با دستم هل دادم. نور مهتاب از پنجره اطاق را نیمه روشن کرده بود. مادرم را دیدم. پشت به در به پهلو خوابیده بود. هر دودستش زیر گونه اش بود. روسری به سرش بسته بود. لبخند زدم. بالای سرش رسیدم. آهسته نفس می کشید. انگشتانم را روی دسته ی چاقو جابه جا کردم. صداها...صداها....
بکش ش ش ش، بکش ش ش ش ش
یک قدم دیگر برداشتم.....
-عسسسسسل....
سریع سر برگرداندم. غزل بود: بمیری غزل.... باید تورو می کشتم. این جا چی کار می کنی.
بکش ش ش ش ش، به غزل توجه نکن، بکش ش ش ش ش
غزل با احتیاط به سمتم آمد: چی کار می کنی؟
-قربونی می کنم. بیا کمکم.
-عسل...چاقو رو بده...
-می گم بیا کمکم، باید قربونی کنم.
غزل نیم چرخی زد. به همراهش چرخیدم. بین من و مادرم ایستاد. یکی از دستانش را بروبه رویش به عنوان دفاع نگه داشته بود. با پاهایش به مادرم ضربه زد: خانم پارسایی، پاشو...
خشمگین شدم: چی کار داری می کنی؟
همانطور که به مادرم ضربه می زد رو به من کرد:
-عسل من یه قربونی بهتر بیرون اطاق برات دارم. بیا بریم اونو بکشیم.
-من می خوام اینو بکشم. سعید بر می گرده. من می دونم. اگه قربونی بدم.
صدای خواب آلود مادرم را شنیدم: چیه؟ چی شده؟ نصف شبی می خوام بتمرگم. چرا نمی ذارین....
چشمش به من افتاد با چاقویی که دستم بود.
به تته پته افتاد: وای خاک به سرم....عسل....چی کار می خوای بکنی؟
غزل رو به مادرم کرد: خانم پارسایی پاشو حرف نزن.
چشمانم درشت شده بود. صداها شورش کرده بودند: قربانی ی ی ی ی ی، کشتن ن ن ن ن
مادرم از جا جست و پشت غزل پناه گرفت. مثل بید می لرزید. به غزل نگاه کردم. به گریه افتاده بود. ترس را در صورتش به وضوح می دیدم.
-عسل جونم، چاقو رو بده، باهم میریم بیرون قربونی می کنیم. تو دستات ضعیفه، من خودم واست قربونی می کنم.
-نه... من خودم باید بکشم...
-فرقی نمی کنه گلم. من و تو نداریم. یادته تو شرکت روی بعضی از پرونده ها باهم شریکی کار می کردیم؟ اینم مثل اونه دیگه. تازه این چاقویی که آوردی تیز نیست. من یه چاقوی خوب دارم. خیلی هم بزرگتره.
دو دل شدم: صداها....اگه بخوام قربونی کنم باید چاقوم تیز باشه. شاید چاقوی غزل تیز تره...
دستم را کمی پایینتر آوردم: کو چاقویی که می گی.
چشمان غزل یک لحظه به پشت سرم نگاه کرد، سریع برگشتم، عسرین بود. با چشمان گشاد شده از ترس.
دوباره چاقو را بالا آوردم: داری کلک می زنی غزل؟
دندان های غزل به هم برخورد می کرد، انگار سردش بود، نه، نه، از ترس بود که دندانهایش به هم برخورد می کرد: عسل ، اون چاقو خوب نیست. کنده، سر مرغ رو هم نمی بره، چه برسه به آدم. من می خوام کمکت کنم. بده به من چاقو رو. بریم خودم برات چاقو بیارم می دم دستت.
به مادرم نگاه کردم، تقریبا به غزل چسبیده بود: قول بده، قسم بخور.
غزل مکث کرد.
-قسم نمی خوری؟
-قسم می خورم.
-بگو به جون داداشم، تو خیلی داداشتو دوست داری.
غزل باز هم مکث کرد.
-پس داری کلک می زنی؟
-نه، به جون داداشم راست می گم.
نیم نگاهی به عسرین کردم. چسبیده بود به چهار چوب در.
به مادرم نگاه کردم و گفتم: تو واسم مثل گوسفندی.
غزل بریده بریده گفت: چاقو رو بنداز پایین....باهم بریم از تو ماشین من..... یه چاقوی بزرگ بیاریم.
مادرم به لباس غزل چنگ زده بود. صداها جولان نمی دادند. آرام شده بودند. چاقو را رها کردم. به زمین افتاد و عمودی در فرش فرو رفت. به غزل نگاه کردم، همچنان گریه می کرد.
-نمی خوام....چاقو دیگه نمی خوام.....می خوام بخوابم....سعید فردا میاد ببرتم بیرون.....
چرخیدم تا از اطاق بیرون بروم. از کنار عسرین که رد می شدم به رویش خم شدم.
از ترس ناله ی خفیفی کرد. گونه اش را بوسیدم.
باز هم شنیدم:
-عسرین جون باید بریم رشت، اینجوری نمیشه. باید بستری شه.
-حتما باید بستری بشه؟ راه دیگه ای نیست؟
-عسرین جون خوبه خودت دیشب دیدی چی شد. هیچ کدوم از ترس تا صبح نخوابیدیم.
-بیمارستان روانیه رشت خوب نیست. می ترسم اوضاعش بدتر بشه.
-امشب فقط اونجا می مونه. باید ترتیب رفتنش به تهرانو بدیم. چاره ای نیست. باهاتون میام تا بیمارستان. اما شبو مجبورم برگردم. شما باید امشب بمونین بالا سرش. تنهاش نذارین. اونجا دکترها بالا سرشن. کنترلش می کنن. باید خیلی حواسمون باشه.
-غزل...
-جانم؟
-اسکیزوفرنی خوب میشه؟
-اسکیزوفرنی کنترل میشه. اگه کمکش کنیم، اوضاعش از این خیلی بهتر میشه.
-چقدر طول می کشه تا اوضاعش از اینی که هست بهتر بشه؟
-نمی دونم.....
ساکت و مغموم زل زده بودم به غزل. همانطور که لباسهایم را تنم می کرد برایم حرف می زد: چه دختر خوبی داریم ما...می خواد بره بیمارستان که حالش خوب خوب بشه.مگه نه؟ دوباره بیاد تو شرکت کار کنه. اطاقش همونجوری دست نخورده توی شرکته، درشو قفل کردیم تا کسی نره تو اطاق این دختر خوشگل ما. میاد اوجا خودش میره پشت میزش میشینه. بعد این غزل حسود میاد تو اطاقش بهش می گه چرا تو مسئول درامدی من یه حسابدار ساده هستم؟
به اینجا که رسید خندید.
نخندیدم. باز هم نگاهش کردم. سرد و یخی.
کلاه گیسم را روی سرم مرتب کرد. روسری آبیم را روی سرم گذاشت. خواست دستش را پایین بیاورد، دستش را گرفتم: غزل؟؟؟؟
-جانم؟
-تو خیلی به من خوبی کردی. اما من باهات بد بودم.
سعی کرد شوخی کند: ای بابا، دختر گنده، من که چیزی یادم نمی یاد. حرفایی می زنیا.
-اما من یادمه. کتکت زدم، بهت فحش دادم. منو می بخشی.
باز هم چشمهایش پر از اشک شد: عسل بسه. من ازت دلخور نیستم.
-می خوام ازم راضی باشی.
نگاهم کرد. اشکش روی گونه اش سر خورد: به یه شرط ازت راضی میشم.
-چه شرطی؟
-اینکه زود خوب بشی.
سرم را تکان دادم. من هم دوست داشتم خوب شوم.
یعنی من خوب می شدم؟ مثل قدیم؟
********* *******
وسط کوچه ایستاده بودم. به عسرین نگاه می کردم که با نگار صحبت می کرد: دختر خوبی باشیا. مثل همیشه که دختر خوب مامانی. امشب مامان پیشت نیست. اما فردا که میاد می خواد از بابا بشنوه که چقدر دخترش خانم بوده.
صدای نگار را شنیدم: مامانی من می خوام خاله عسل خوب بشه. منم می خوام کمک کنم.
-همین که دختر خوب مامان و بابا باشی خودش کمکه عزیزم.
به مادرم نگاه کردم. بین چهار چوب در ایستاده بود. به من نگاه نمی کرد. نگار به سمتم دوید: خاله زود خوب میشی؟
به غزل نگاه کردم. به ساعتش نگاه کرد. یک لحظه لبهایش به هم فشرده شد. متوجه ی نگاهم شد. لبخند زد.
رو به نگار کردم: خوب میشم خاله.
مرتضی به سمتم آمد: منتظریم دوباره همون عسل بداخلاق همیشگی رو ببینیما. همونی که خروس جنگی بود.
لبخند بی جانی زدم. به سمت ماشین غزل رفتم. در عقب را باز کردم. دوباره به غزل نگاه کردم. چشمانش گریان بود.اما....
انگار از ذوق گریه می کرد. نگاهم به سمت عسرین رفت. عسرین هم گریه می کرد.
به من نگاه نمی کردند. نگاهم را از هر دو گرفتم تا سوار ماشین شوم. گریه ی غزل شدیدتر شد. کلافه شده بودم. غزل با دست به پشت سرم اشاره کرد. رویم را برگرداندم.
چشمانم آنچه را که می دید باور نمی کرد. ماشین سعید بود.
دقیقا پشت سر من.
سعید، سعید من پشت فرمان نشسته بود و خیره نگاهم می کرد. نفسم بند آمده بود. گیج و منگ بودم. چشمانم به غیر از سعید کسی را نمی دید. اشک توی چشمانم نشست.
به سمت غزل برگشتم. غزل میان گریه لبخند زد. دوباره به سمت سعید برگشتم. صدای ماماناسی را شنیدم: عروسم، ملوسم، کجا داری میری تنهایی؟
صدای مادر سعید را شنیدم: دخترم ما کنارتیم تا وقتی خوب بشی. پدر سعید به سمتم آمد و بی هیچ حرفی در آغوشم گرفت.
دورم حلقه زده بودند. دقیقا وسط کوچه ایستاده بودیم. گریه ام شدیدتر شده بود. چشمانم به دنبال سعید بود.
سعیدم، سعید من به کنارم رسید. نگاهش کردم، لبخند اطمینان بخشی زد. لرزیدم. از سرما نبود. ته دلم قرص شده بود.
صدای ماماناسی را شنیدم: غزل به ما زنگ زد امروز صبح. ما همه چیزو می دونیم. همه ی ما اشتباه کردیم. فرصت برای جبران هست.
دوباره به سمت غزل چرخیدم. چانه اش به سینه چسبیده بود و اشک می ریخت.
سعید دستم را گرفت. حرکت چیزی را روی انگشتم احساس کردم. چشمانم درخشید. حلقه ی نامزدیم بود.
با لبهای به هم فشرده به سعید نگاه کردم. صدایم لرزید: سعیید
-جانم؟ گریه بسه عسل. خیلی کار داریم. تو باید خوب بشی مثل قبل. حتی از قبل هم بهتر.
-دیگه ازم دلخور نیستی؟
-دلخوریم خیلی معمولیه. ماماناسی راست می گه. ما هممون مقصریم. همه می تونیم جبران کنیم.
پدر سعید رو به سعید کرد: بریم بیمارستان. وقت نداریم. راست می گی کارامون زیاده.
به سمت غزل چرخید: دخترم ممنونیم ازت. دوست خوب عروس ما هستی. کمکهات همیشه یادمون می مونه.
غزل اشکهایش را پاک کرد: کاری نکردم. عسل واسم خیلی عزیزه.
-ما عسلو میبریم بیمارستان با ماشینمون. دیگه زحمت نکش.
-میام باهاتون. عسرین جون هم می خواد بیاد. من دوباره بر می گردم ، چون کار دارم.
روی صندلی عقب بین ماماناسی و مادر سعید نشسته بودم. پدرش صندلی جلو نشسته بود. سعید آینه را روی صورتم تنظیم کرده بود. نگاهم کرد. با نگاهش گرم شدم: من خوب میشم. مثل قبل. از قبل هم بهتر میشم. دیگه مثل قبل بد نمیشم. وقتی که بد بودم، دیگه مال قدیماس. من دختر خوبی میشم. همونی که لایق سعید باشه.
غزل تک بوقی زد و زودتر از ما از کوچه خارج شد. عسرین کنارش نشسته بود. مرتضی و نگار هم سوار ماشین شدند و به راه افتادند. سعید آرام آرام از کوچه خارج میشد.
لحظه ی آخر چشمم به مادرم افتاد. رویش را محکم با چادرش پوشانده بود و از لای در نگاهمان می کرد.
پایان